آنچه ندیده ایم

خوب دیدن زندگی

صبح بیدار میشی، آبی به سر و صورتت میزنی، لباست رو می پوشی. آشغالها رو که از شب قبل مونده میبری تا سطل سر کوچه.

بعدش سوار ماشین میشی و از پارکینگ بیرون میای. به سمت شرکت رانندگی میکنی. توی ترافیک راه برنامه شخصی روزانت رو می خونی تا برات یادآوری بشه در طول روز حواست باید به کدوم بخش های خودت باشه که بتونی کمی آدم بهتری بشی. بعدش به کارهای اون روز که توی موبایلت نوشتی فکر می کنی. بالاخره میرسی نزدیکای شرکت.

از قرار با خوش شانسی یه جای پارک آزاده و اونجا پارک می کنی. البته اکثر مواقع حتی  گاهی 7.30 صبح هم باید دنبال جای پارک بگردی.

ماشین رو قفل میکنی و میری به سمت در شرکت.  دم در توی لابی با نگهبان سلام و علیک و خوش و بشی می کنی و میری سمت پله ها.   میرسی دم در و کلیدو در میاری و خوشحالی که بازهم نفر اولی هستی که در شرکت رو باز میکنه.

میری چراغها رو روشن میکنی، مودم رو هم همینطور.

پشت میزت میشینی. لپ تاپ رو روشن میکنی که طبق برنامه هر روز چند تا سایت رو چک کنی که میبینی اینترنت حجمش تموم شده. میری توی میز بغل منشی دنبال شماره شرکت اینترنت. بالاخره پیدا میشه و زنگ میزنی و بعدش پولش رو میریزی و وصل میشه.

صبحت رو توی شرکت شروع میکنی و چندتا سایت کاری، و بعد فیس بوک رو چک میکنی که مدیر عامل هم از راه میرسه.  بهش میگی اینترنت وصله و اون هم خوشحال میشه و میره به اتاقش.

طول روز  با مشتری و بقیه پرسنل از فروش گرفته تا مدیر آی تی و مدیر مالی و مدیر عامل کارهای مختلفی رو انجام میدی. نزدیک ساعت 3.30 باید جمع کنی بری اون یکی شرکت که جلسه داری.  از صبح تا ظهرت راضی هستی و احساس مفید بودن میکنی اما کمی کلافه و بی  قراری. در طول روز چند تا کار دیگه از جمله چندتا تماس شخصی و کارهای شخصی دیگه مثل صحافی پایان نامه رو هم انجام دادی. بطور کلی روز مفیدی داشتی.

از شرکت میای بیرون و سوار ماشین میشی که بری به سمت اون شرکت.  توی راه طبق برنامه چند تا تماس شخصی دیگه میگیری.

میرسی به اون یکی شرکت و ماشین رو که پارک کردی میری توی شرکت و بعد خوش و بش با بچه های شرکت میری توی جلسه و بعد از تقریبا دو ساعت صحبت مفید جلسه تموم میشه. بنظر خودت آدم بدردبخوری هستی و میتونی کمک بکنی. یکی از بچه های شرکت همراه تو میاد که برسونیش.  در طول مسیر دوستی که برای دیدن تو آمده بود رو سوار می کنی و انقدر پول داری که پلمبیر میگیری سه تایی میخورید. خوشحالی که ماشین زیر پاته و انقدر پول داری که بتونی بنزین بزنی توش و باهاش راه بری.

دوستت رو میرسونی و بعدش آدم خوش شانسی هستی که انقدر فرصت داری که بتونی چند ساعتی رو راحت توی نمایشگاه و بعد توی کتاب فروشی بگذرونی و بعد هم به همراه رفیف شفیق توی پارک قدم بزنی.

بعد از اون میری سمت خونه و قرارهای کاری چند روز آینده رو ست میکنی. این وسط چند تا میسدکال هم داشتی که تک تک زنگ میزنی.

وقتی رسیدی خونه احساس خوبی داری و میری سراغ دختر خاله کوچولوت که اومده اونجا و کمی سربه سرش میذاری. مامانت شام خوشمزه ای پخته که اون رو میخوری به همراه سالاد. همزمان تلویزیون هم میبینی.

دوستی زنگی میزنه برای شخص دیگه ای دنبال دکتر میگرده، تو هم پرس و جو میکنی و براش تلفن دکتر رو پیدا میکنی.  بالاخره در حد خودت تونستی کار یه نفر رو راه بندازی و بعدش هم براش دعا کردی که حالش خوب بشه.

وقتی دراز کشیدی توی تخت و فکر میکنی که دوست داشتی چی داشتی که الان نداری، یه آن خیلی سریع بر می گردی و بی دلیل روزی که داشتی رو مرور میکنی. متوجه میشی چیزهای ریزودرشت زیادی در طول روز وجود داشته که درست ندیدیشون.

تو تونستی وظایفت رو خوب انجام بدی. تونستی برای دیگران مفید باشی، به آدمها کمک کنی. دیگران بهت اعتماد کنند و با بودنت خیالشون راحت باشه. انقدر دستت به دهنت میرسیده که توی این گرونی ماشین داشته باشی و بتونی برای دوستات  بستنی بخری. انقدر دوست داشتنی بودی که رفیقت بخاطر دیدنت از مرکز شهر تا اونجا با مترو بیاد و بعدش کلی منتظرت صبر بکنه تا برسی.

خیلی از چیزهای ریزودرشت دیگه در طول روزت اتفاق افتاد که هنوز هم بهش توجه نکردی. یکیش سلامتیته.

تو روز خوبی داشتی و می تونی احساس کنی که آدم خوشبختی هستی با یه عالمه نعمت و امکانات و چیزهای قشنگ و دیگران هم دوستت دارند.

همینطور میتونی اصلا احساس خوشبختی نداشته باشی و کاملا احساس بدبختی بکنی.  البته انتخابش با خودته و مرز بین این دو انتخاب اگرچه خیلی باریکه اما تاثیرات هر کدوم بر زندگی و احساس تو خیلی پررنگ خواهد بود.

سپاس

(از معدود دفعاتی بود که توانستم تعداد بیشتری از برکت ها و نعمت های یک روز زندگیم را ببینم؛ آرزویم این است که این نوع نگاه هر روز بیش از پیش تداوم داشته باشد)



نیاز به کمک یا سوال دارید؟